شهید علی سینایی

شهید علی سینایی نام پدر : بابا نام مادر: صدیقه حسین زاده تاریخ تولد : 1319/7/13 تاریخ شهادت : 1361/04/23 محل شهادت : شلمچه گلزار: شهدای گله محله

ادامه مطلب

شهید علی سینایی:
آنانکه از وطن هجرت کردندو از دیار خویش بیرون شدند در راه خدا رنج کشیدندوجهاد کردند و کشته شدندهمانا بدیهای آنان را بپوشانیم و درگذرانیم بدیهای ایشان را آنان را دربهشتهائی بیاورم که زیردرختانشان نهرها جاری است این پاداشی است از جانب خدا و نزد خداست (آل عمران- 194)
اینجانب علی سینائی متولد 1319 ساکن بابل چون عازم جبهه حق علیه باطل هستم صلاح بر آن دیدیم که وصیتنامه ای بنویسم درشهادتم که خودزندگی دوباره است گریه نکنیدزیرا هر قطره اشک شما همچون شربت خنکی است درتابستان گرم که منافقین و دشمنان غافل ازخدا میخورند و لذت میبرندوبه فرزندانم توصیه میکنم که راه من را ادامه بدهندوهمواره تحت فرمان امام امت خمینی بت شکن باشندوهیچوقت امام را تنها نگذارندباشد که به فضل الهی تمام رزمندگان اسلام پیروز گردد
ان شا الله تعالی.

شهید علی سینایی پدر شهید رضاسینائی(کارمندشهرداری بابل)

همسرشهیدعلی سینایی: شهید بسیار اهل نظم و انضباط بودند . یادم هست اگر از سرکار می آمدند و یک جوراب یا کتاب در اتاق انداخته بود به بچه ها تذکر می داد و می گفت وسایل تان راجمع کنید و به مادرتان کمک کنید تا خسته نشود و برای بچه ها جعبه هایی را تهیه می کرد تا کیف و کتاب و وسایل شان را درون جعبه بگذارند و خانه را شلوغ نکنند .
ـ شهید به معنویات و مسائل شرعی بسیار اهمیت می داد . یادم است وقت نماز می شد خودش وضو می گرفت و بچه ها را همراه خود می برد و وضو گرفتن را به آن ها یاد می داد و می آمد سر سجاده و پیش نماز می شد و 5 تا بچه پشت سرش به نماز می ایستادند و ایشان نماز می خواندند و بچه ها تکرار می کردند و شور و علاقه در بچه ها ایجاد می شد .
شهید روحیه انقلابی داشتند و سرش برای امام و انقلاب درد می کرد . قبل از انقلاب که مردم راهپیمایی می کردند ودر تب و تاب و انقلاب بودند شهید هم همین حس را داشت و در راهپیمایی و تظاهرات شرکت می کرد و به من چیزی نمی گفتند و من اصلا سر از کارش در نمی آوردم ولی روزی فهمیدم که به راهپیمایی می رود و کارهای پنهانی انقلابی دارد . من با عصبانیت به او گفتم تا حالا کجا بودی چرا دیر آمدی ؟ او می گفت: سرکار بودم و اضافه کاری می کردم بعداً ، رضا پسرم را هم با خودش می برد و با هم در تظاهرات شرکت می کردند یک مرتبه که خیلی دیر به خانه آمدند من بسیار عصبانی شدم و با او دعوا افتادم و به او گفتم که همیشه یا بیرونی یا سرکار یا تظاهرات ومن را با 5 تا بچه تنها می گذاری این بچه ها مراقبت می خواهند . آب و نان می خواهند و او با آرامش گفت : خانم ام ! همه چیز درست می شود و انقلاب پیروز می شود و امام می آید و مملکت آباد می شود و روزی می شود که ماشین به در منزل می آید و بچه ها سوار می شوند و می روند به مدرسه . نفت و گاز و برق و همه چیز به راحتی در اختیار شما قرار می گیرد . شاه همه چیز مملکت را می خورد خون مردم را در شیشه کرده امام حق است و حکومتش هم حق است فقط صبر داشته باشید. ان شاالله همه چیز درست می شود .
فرزند شهید: چند وقت پیش جایی رفته بودم که یکی از همکاران پدرم که در شهرداری کار می کرد را دیدم از پدرم صحبت شد و گفتند یک روز زمستان خیلی سرد بود و از طرف اداره به همه یک کاپشن  دادند که خیلی گران قیمت بود چون کار ما سخت  بود و ما احتیاج داشتیم کاپشن را گرفتیم و  داشتیم بیرون می آمدیم که دیدیم بیرون یک فقیری نشسته  که نمی توانست راه برود شهید کاپشن خود را در آورد و به او داد و من به او گفتم پس خودت چه می پوشی و شهید گفت خدا بزرگ است فعلاً من سالم هستم و دارم کار می کنم و او مریض و علیل است خدا می رساند.
پدرم خیلی دلسوز و مهربان بود و می دانست هر کدام از بچه ها چه چیزی را دوست داریم برای هر کدام از ما یک چیزی می خرید برای حسین انجیر خشک می خرید و برای من موز می خرید و به من می داد . یک شب که از سرکار آمد و من رفتم نزد پدرم و موز خواستم که دیدم موز نخرید . من خیلی لجباز بودم و گریه کردم و موز خواستم. از خانه تا مرکز شهر خیلی فاصله بود و آسفالت نبود . پدرم خسته و کوفته هنوز از راه نرسیده دوباره برگشت و همین مسیر را با پای پیاده رفتند و برایم موز خریدند به من دادند .

 

ویدئوها

صداها

کاربران آنلاین13
بازدیدکنندگان امروز 196
بازدیدکنندگان دیروز 383
کل بازدید ها 880387